یادداشت های یک وَرَق

نامش ورقی بوده ... ملک ابد اندر وی!

یادداشت های یک وَرَق

نامش ورقی بوده ... ملک ابد اندر وی!

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

همه ی آدم ها شاید یکبار به واسطه قصه ها و فیلم ها خیال عبور از خط را کرده باشند، "خط" برای احمد پوری همان زمان است،او بواسطه آشنایی با یک آدم عجیب تر از این قصه ها، از خط می گذرد، کسی که داستان هایی از آدم های صد سال قبل یا بیشتر می گوید، داستان هایی که خودش یک پای ماجرا بوده است و احمد را وسوسه می کند برای تجربه کردن یکی از آن داستان ها برای اینکه خودش یک پای ماجرا بشود، مثلا برود به چند دهه قبل و از لیبرال ترین آیزا برلین تاریخ در انگلستان نامه ای بگیرد و ببرد در شوروی سوسیالیستی و بدهد به آنا آخماتووا!

رفتن به آنسوی خط احمد را می برد به روزهای بعد از فروپاشی حکومت یکساله ی مستقل تبریز ، وقتی دوران جعفر پیشه وری و ماجرای دموکرات ها تمام شده است و بازمانده هایش به دار کشیده شده اند و به حبس رفته اند و هنوز اگر از کسی بوی کمون ها و اعتقادات فرقه به مشام برسد بی آنکه قانونی نیاز باشد به دردسر می افتد. دور ، دور اراذلی است که دستیار حکومت شده اند و دلی از عزای آدم فروشی در می آورند، سرنوشت انسان به واسطه ی ارزان شدن جانش و زیر تیغ رفتن عقایدش تلخ است، نه به آن سبب که عقیده ات موجب دردسر می شود بلکه به آن سبب که هر آدمی به آنجا رسیده است که عقیده ای بتواند داشته باشد.

احمد از تبریز می گذرد به سوی روسیه ای می رود که از رهبرانش قول گرفته است در سی سال با پیاده سازی برنامه های توسعه اقتصادی کاملا کمونیستی بشود، آنجا که آدم ها تا وقتی که دارند خارج از درونشان حرف می زنند حرفهایشان واگویه ی آن چیزهایی است که حزب به آن ها دیکته کرده است، ما بقی اش باید "خود گویه" هایی باشد که صدایش به بیرون درز نکند.نظارت پلیسی بر همه چیز، اردوگاههای کار اجباری، به کار آمدن پلیس مخفی بیش از هر زمانی،زورگویی و سرکوب، به طرز بی رحمانه ای خارج از روش دیکته شده و فرمایشیِ حکومت زندگی کردن را طاقت فرسا می کند

حزب آن قدر مقام و منزلت دارد که اگر کسی چیزی بگوید که غیر از آمال و آرزو هایی در راستای اهداف شعاری-فرمایشی حزب باشد محکوم می شود، حکمی که صادر می شود به اندازه ای او را تحت فشار قرار می دهد که خودش را از گفتن باز دارد، آنا آخماتووا سمبل شاعری است که حتی سیاسی نیست، اما همین سبب می شود که به شدت تحت نظر باشد، مگر می شود در حکومت تندرو کمونیستی کسی هنری داشته باشد که در خدمت چیزی غیر از حزب باشد، چنین حقی رسمی و غیر رسمی وجود ندارد.استالینیسم تمام آنچه هست را در قبضه خود می خواهد و اولین آنچه می خواهد ببلعد تفکر است.

دو قدم اینور خط اما تفکر را بیدار می کند، ناگهان خواننده را با انبوهی از روایت ها و آدم ها و آرزو ها و هدف ها مواجه می کند، با آدم ها انقلابی، با تسویه های بعد از هر انقلابی، با تفکر وارسته و تفکر حزبی، با خفقان و آزادی، با عشق و استحاله ای که عاشق را در خود زندانی می کند و بیش از همه با سفر، سفر در زمان ، به انگلستان که مهد تفکر راست است و روسیه که خواستگاه تفکر چپ است و ایران! جایی میان این دو که خود نمی داند کدام نسخه درمان دردش است!

زبان، کلمه هایی که جاری می شود تا ما را به یکدیگر آشنا و نزدیک کند ابزار سفر است برای احمد پوری، یگانه بار و بنه ای که با خود دارد زبان هایی است که می داند و دوست دارد تا بیشتر بداند آنها را اما پروای دانسته شدن یا حفظ شأن راوی بودن علت آن است که واژه ها آزادانه به کار برده نمی شوند و احساس احمد پوری عریان نمی شود و خواننده را تا لبه ی بلند خیالی خیال پردازانه می برد اما مجال پر کشیدن داده نمی شود.

*دو قدم این ور خط، احمد پوری، نشر چشمه،1387 


مرگ واسطه ای است برای سفر های انسان به زمان ها و مکان های نامعلوم، در عالمی می میری و در عالم دیگر زندگی ای را پی می گیری.با همین تعریف از مرگ مردی که معلم مدرسه ای است ناپدید می شود و جنازه ای درست شبیه به او اما متعلق به یک زن در یک کارگاه متروک یافت می شود، در اتاق مرد معلم کاغذ ماشین شده ای هست که قصه های تو در تو و نامشخص به لحاظ زمانی و مکانی را بیان می کند.جن شاید این روایت های تایپ شده است، قصه ی انسانی ناشناخته که هر لحظه نقشی را بازی می کند، حتی کسی که خواننده است دستخوش این احساس می شود که به او القا می کند شاید تو نیز.جن شاید حتی درگاهی است به عالمی دیگر تا دنباله ی زندگی ای را پی بگیری که از گذشته اش چیزی نمی دانستی. جن، صداها و چهره ها و دست خط ها و قاب عکس هایی است مربوط به یک نفر که چیزی از آن ها به خاطر نمی آورد.
انسان بی هویت به تصویر کشیده می شود، به آنچه در آن زندگی می کند غیر وابسطه است، آنقدر که به سادگی از آن دل می کند و اجازه می دهد تا دیگری برایش آینده را برنامه ریزی کند ، آینده ای که چیزی در آن مشخص نیست و به غیرقابل پیش بینی است.
کاغذ ماشین شده روایت مردی است با انتخاب خودش به سراغ یک آگهی می رود، محل ملاقات جایی است نامربوط ، یک کارگاه متروک، مرد با زنی مواجه می شود که دست آخر پی می برد او یک مانکن است، مانکنی که صدایش برای او گوش نواز است، به او علاقه مند می شود و از آن به بعد هدفش بیش از پیگیری ماموریتش دیدن مجدد آن زن است. او با چشمان بسته، کور، بدون هیچ شناختی از محیط، به مجمعی برده می شود تا دستوراتی را که از یک ضبط صوت پخش می شود دریافت می کند، در اسارت محض، اسارتی که هیچ تلاشی نمی شود تا از آن تلقی به اسارت نشود،مسیرهایی را می پیماید. بعد از آن چنین برداشت می شود که آن زن و تشکیلاتی که به آن وابسطه است می دانسته اند که غریزه و احساس محرک متقاضیان کار خواهد بود و نه خود آن کار.
او بارها با کودکی مواجه می شود که نقش راهنمای او را بازی خواهد کرد.پس از آن است که با سرگذشت های خود مواجه می شود.پیش از آن در هجوم ماشینیسم، او چنان سرگردان و بی هویت شده است و از خویشتن فاصله گرفته که به راحتی به دستان آن کودک شکار می شود،بی احساس نیست اما حسی نسبت به گذشته اش نیز ندارد.
کوری چشم بستن به این عالم و موجودیت هایش است،یک انتخاب است برای اینکه دست در دست کودکی مجهول الهویه و همه چیز دان که انگار رسالتی را باید به انجام برساند، تجربه کردن سرنوشت از پیش معلوم را میسر می سازد.
در فصل آخر حتی راوی تبدیل به یک زن می شود،به این ترتیب داستان را به اوج نا معلوم بودن هویت آدم می برد که در آن هیچ چیز قطعی نیست.آینده و گذشته به طرز هراس انگیزی به هم آغشته شده اند اما آنقدر معمولی بیان می شود که خواننده نخواهد که بترسد.
او استخدام می شود برای انجمنی کار کند که هدفش زندگی آزاد و رها شدن از امپریالیسم ماشینهاست، در محیطی آکنده از نا آگاهی شعارهایی داده می شود بر علیه این جهل، شنونده اگر در ذهنش مسحور چهره ای که صدا به آن تعلق دارد نشده باشد باید فریاد اعتراض برآورد که شما خود محافظ گره های کور ماشینیسم هستید تا باز نشوند، اما هیچ اتفاقی رخ نمی دهد.
روایت طوری بیان می شود که انگار همه می دانند چه خبر است جز آن کس که دارد نمایش را بازی می کند.برای آلن رب گریه زمان و مکان بی آنکه ابزاری باشد کاملا قابل کنترل، اما می تواند چنان خاصیت سیالی داشته باشد که بدون وقفه بتوان در آن حرکت کرد، به سادگیِ پیچیدن در کوچه ای که با عالمی دیگر در زمانی دیگر متعلق است.در همان کوچه پایت به حفره ای در میان سنگ فرش های از هم جدا شده گیر می کند و تمام، سفر دیگری را آغاز می کنی.

*جن ، حفره ای قرمز در میان سنگفرش های از هم جدا، اثر آلن_رب_گریه

1981، نشر دشتستان، مترجم جعفر شهدی

برج داستان یک پادآرمانشهر است که از نگاه یک پزشک به اطرافش آغاز می شود ،او به تازگی از همسرش جدا شده و به پیشنهاد خواهرش در این برج گران قیمت قرارداد رهن نود و نه ساله یک واحد را امضا کرده، برج حاوی تمام امکانات لازم و امکانات رفاهی سکنه است و تقریبا از لحاظ احتیاجات زندگی زمینی به یک آرمان شهر می ماند،شب های برج سرشار از شادخواری و پارتی هایی است که در طبقات مختلف برگزار می شوند، برج به سه قسمت تقسیم میشود، طبقات یکم تا پانزدهم، طبقات شانزدهم تا بیست و هشتم و طبقات بیست و هشتم تا چهلم، به علت قیمت بالای کلیه آپارتمان ها افراد متمول و تحصیل کرده در طبقات زندگی می کنند اما همین افراد هم به لحاظ اقتصادی و اجتماعی سه دسته تقسیم می شوند، افراد لات، قشر متوسط، پولدارهای همیشه مرفه، پنت هاوس این برج متعلق به اولین ساکن آن یعنی طراحش است.
خصیصه های اصلی برج نشینان در ابتدا با میخوارگی، بی خوابی های رنج آور، خیانت های زن و شوهری، و کینه وصف می شود، کینه ای که نسبت به آسانسورهای تندرو طبقات بالا، کثیف شدن استخر، پارتی ها، دعوت ها و عدم دعوت ها و رابطه ها بروز پیدا می کند، این بروز از پرت کردن شیشه های مشروب در پارتی ها، دعوا بر سر ورود کودکان به استخر، قطع ده دقیقه ای برق در طبقات پایین و بالاخره خفه کردن یک سگ نژاد افغانی در آب استخر آغاز می شود و با همین روند ادامه پیدا می کند تا آنجا که شدت آن آنقدر بالا می رود که به شکل جنایت های پی در پی، مثله کردن اجساد و خوردن حیوانات و تجاوز بروز می کند.
خشونت، ناهنجاری، اعمال قبیحانه ماجرای اصلی برج نشینان می شود، افراد برج نسبت به صیانت از این همه خشونت و پلیدیِ خودکفای برج متعصب اند و نقطه ای شروع بروز این تعصب وقتی مشاهده می شود که فردی به صورت مشکوک از طبقات بالا به روی ماشین ها پرتاب می شود ولی کسی با پلیس تماس نمی گیرد! ساکنین برج مهمان دعوت نمی کنند و چیزی را برای دیگران تعریف نمی کنند.
برج نشینان با وجود تمام ناهنجاری ها و ناگواری ها، هر روز برج را با ظاهری آراسته و کاملا معمولی برای کارهای روزانه ترک می کنند و شب به برج و اعمال قبیحانه خویش بازمی گردند، نماد این تعارض اخبارگویی است که در پایان داستان وقتی برج را گند، زباله ، خون و جسد پر کرده همچنان به استودیو رفته و اخبار می گوید!
عکس العمل افراد بعد از به جریان افتادن بی نظمی در مقابل مشاهده ی هر نظمی آن است که به شدت مخالف آن بوده و هرچه سریع تر اقدام به برهم زدن نظم و آراستگی و پاکیزگی می کنند. عفونت ، تعفن و زباله برج را در خود احاطه کرده و این برای ساکنین لذت بخش می شود.دیدن زجر موجودات دیگر و دخیل شدن در این موضوع و به افتضاح کشیدن همه چیزی تفریح غیرقابل اقماض ساکنان برج است.
برج دنیای منزوی و متفاوت از عالم بیرون است و ساکنان آن به شدت خواهان حفظ این انزوا هستند که نماد جامعه ستیزی و شهوت خواری است.قطع ارتباط با واقعیت به گونه ای حق به جانب نمایش داده می شود تا این تصویر برای خواننده شکل بگیرد که این لجام گسیختگی واقعیت است.
نکته مهم داستان این است که در پایان تلاش می کند بگوید این دنیای نویی است ، مسیری که بالاخره برای بشر رخ خواهد داد و آن بازگشت به بدویت است ، در پایان داستان اتفاقات وصف شده در ابتدای کتاب در برج همسایه شروع به رخ دادن می کند، انگار این "برج" است که روحی دارد و باید ساکنینش را تسخیر کند.
با نمایش عدم توانایی ساکنین برای حرف زدن و تنها خروج آواها، عریانی و بی لباسی و نام بردن از انسان نئاندرتال توصیف بازگشت به بدویت صورت می گیرد، هرچند در دوران بدوی نیز این لجام گسیختگی رخ نداده است.
آنچه در این داستان به صورتی غیرطبیعی دیده میشود، عدم مطرح شدن کلمه درد است، با وجود تمام زجرها و شکنجه هایی که افراد در برج بر یکدیگر و بر خویش وارد می کنند درد کشیدن چیزی شبیه یک نقش است که بازیگران برج نشین آن را بازی می کند،انگار واقعا درد نمی کشند.مثلا زنی که دست خود را برای اینکه گربه اش نمیرد به وی عرضه می کند و با جویدن گوشت دستش نه تنها شکایتی از درد ندارد بلکه در مقابل دور راندن گربه مقاومت می کند. موضوع دیگر از بین رفتن خصیصه حب، یعنی دوست داشتن هر چیزی است، دوست داشتن و محبت کردن از بخشی از داستان کاملا حذف می شود و جای آن را لذت خشونت آمیز می گیرد.

انتخاب چیزی است که در برج وجود ندارد،در بعضی نقاط داستان افراد ابدا انتخاب نمی کنند ، نوعی تسخیر شدن به شدت به چشم می خورد، ناسازگاری، انزواطلبی، بی احساسی یا به تعبیری احساسات نادرست(لذت از رنج، خنده در مقابل صحنه های شنیع،عدم اضطراب به هنگام خطر)،سکوت و گوشه گیری،به قدری حاکم بر افراد است که انگار ابدا قدرت انتخاب نداشته و قسمت تصمیم گیرنده ی مغز افراد دچار اختلال شدید است، در حقیقت برج نشینان ملغمه ای از بیماران روانی اند که ظاهری مرتب و شغل و مناسب اجتماعی موجه دارند.به تعبیر روانشناسان آنها دچار زوال شخصیت شده اند اما جالب آن است که این زوال شخصیتموجب از دست رفتن فرصت های شغلی و تحصیلی افراد نشده، انگار هر فرد دو شخصیت دارد که به طور موازی در جسم او رشد می کنند.
در حقیقت حوزه اندیشه، ادراک، احساس و رفتار افراد به شدت موثر از عامل ناشناخته ای است که برای فرد تشخیصِ سره از ناسره مطرح نمی شود، در حالیکه به طور معمول دو راه به انسان نشان داده می شود تا او میان آن دو را برگزیند(و هدیناه النجدین)،ممکن است سختی مسیری او را از آن مسیر با وجود درست بودن منصرف کند(فلا اقتحم العقبه، و ما ادراک مالعقبه، فک رقبه) در این داستان بشر از فطرتی که زیبا دوست، محبت ورز و نظم پذیر است به دور اند.
انسان های این داستان فاقد فطرت(فاقم وجهک فی الدین حنیفا، فطرت الله الذی فطر الناس علیها) هستند، آنها تنها جانداری هستند که از هوش و استعداد برخوردار است و انگار هیچ آشنایی با روح دمیده شده (و نفخت فیه من روحی) در خود و صورتِ خلق شده بر آن(ان الله خلق الانسان علی صورته) ندارند.اگر فطریات بر اساس نظریه های مطرح(عقل گرایان، افلاطون(مُثُل)، کانت،فروید(غریزه) یونگ، و عرفا(جبروت) و ...) چیزی بیش از پرداختن به جسد انسانی باشد،اینجاست خاصیت فارق(فرق دهنده و جدا کننده) برای انسان مطرح می شود.ارتباط با عالم غیر ماده در صورتی که حذف شده یا کم شود انتخاب میان دو راه خیر و شر که نفع یا ضرر غیر مادی دارد نیز از میان برداشته میشود، با توجه به دیدگاه هایی که مخالف با وجود فطرت هستند(هیوم، امیل دورکیم، جان لاک، ژان پل سارتر( اگزیستانسیالیت ها) و ...) ، انسان تنها از طریق حواس خویش است که چیزی را طلب می کند و یا پس می زند، در حالیکه در دیدگاههای قائل به فطرت وجود کشش ها و دافعه های غیر آموختنی در انسان است که او می تواند آنها را متبلور یا سرکوب کند یعنی میان پرداختن یا نپرداختن به آنها انتخاب می کند و به این ترتیب مقصدی برای جستجو می یابد ( افغیر دین الله یبغون و له اسلم من فی السماوات و الارض طوعا و کرها و الیه یرجعون).در این داستان جستجو کردنی و به دست آوردنی طبقات بالای برج است و کمال کسب مادیات است و لاغیر.

*برج: جی جی بالارد، موضوع:انسان،پادآرمانشهر

1976، نشر چشمه، ترجمه: علی اصغر بهرامی

نقش قدیسان در ساخت جوامع موضوعی است برای کتاب و اصلا برای دو نقش اصلی داستان که هر کدام دارند در خانه ای دراندشت، میان زندگی گذشتگانشان می زیند به تنهایی، بی آنکه دنباله ی زندگی آنها باشند و با اینکه گریزی از "تکرار تاریخ" نیست.

سعید و اقلیما، مسلمان و یهودی، هر دو دانشجو و متمول بر سر تحقیقی مشترک داستانی خلق می کنند که در خلال آن داستان ، داستان های دیگری را با صدای بلند برای یکدیگر و برای کسی که دارد کتاب را مطالعه می کند می خوانند ،روایت عشق ها و هوس ها است که خوانده می شود و تقدیر که انگار حاکم مطلق است و نیست!
یکی از داستان ها ، قصه ی پدر سعید است که کتابی کهنه با داستانی کهن را باز نویسی کرده است، مصادیق الآثار آن کتابی است که نام قدیسی در آن برده شده است، شدرک، قدیسی که دو نیم شده است ، نیمی از آن در اورشلیم و نیمی در ایران است، در متون کهن یهود تقدیس شده و مادربزرگ اقلیما ، زنی به نام زولفا جیمز به دنبال نیمه ی دیگر پیکر قدیس به ایران می آید، مادر اقلیما که خود داستانی است شنیدنی نوشته هایی از زولفا جیمز برای اقلیما می فرستد و او را برای دانستن داستان یاری می دهد.
در هم آمیختگی داستان هایی که موازی با یکدیگر پیش می روند و هر یک به زبانی و صدایی پنج جهان متفاوت برای خواننده می سازند کتاب را یکپارچه می کند، پنج روایت پنج دنیایی است که هر یک به تنهایی ظرفیت مجزا خوانده شدن و مجزا پرداخته شدن را دارند.شخصیت ها تکرار می شوند و حتی از هیاتی به هیات دیگری در می آیند.داستان ها نیز تکرار می شوند و با جهان بینی های متفاوت شخصیت ها به اشکال مختلف پایان می پذیرند.
آنچه در این داستان بیش از چند صدایی بودن روایت، ذهن را درگیر خود می کند این است که قصه ها همدیگر را به چالش می کشند، اقلیما دختری مرتد و عصیان گر است و غضب "ملت" یهود عاقبت او را به کام مرگ می فرستد، ایمان زولفا جیمز و تحمل کردن اظهار نظر های عامی و غیر مومنانه مردی که در یافتن نیمه گمشده جسد شدرک در سرزمین ناشناخته ایران باید به او کمک کند، عشق بی اندازه ی پدر سعید به مادرش، یادداشت هایی بر داستان مصادیق الاثار آنجا که مادر سعید در جسم معشوقه شاه حلول می کند،زلفا جیمز که برای رستگاری اخروی به دنبال یافتن پیکر شدرک به ایران می آید و عاشق میشود اما هرگز حتی نزد خود اعتراف به عاشق شدن نمی کند،اقلیما که برای دانستن از قدیس با مادری که فراموشش کرده ارتباط برقرار می کند، همه این ماجراهایی که نه در زمان که در صفحات کتاب به موازات هم پیش می روند در یکی روا و در دیگری ناروا هستند، یک دیگر را قطع می کنند و یا ادامه می دهند ، انگار به شیوه ای که مختص نویسنده است عرف اجتماعی و عقاید مذهبی را نیز به کارزار اندیشه می طلبند تا خواننده نیز خود را به کارزار بکشد.
اقلیما و سعید با خواندن و فکر کردن و اندیشیدن به داستان ها به هم می اندیشند ، عاشق یکدیگر می شوند، به هم می پیوندند و ناگهان داستان تمام می شود، اقلیما کشته میشود.
"تاریخ پر است از این وقایع، همه شان یک الگو دارند ، نتیجه اتفاقها همیشه فاجعه بوده است ، وقتی کسی مقدرش را می داند می خواهد آن را تغییر بدهد، ... تغییر تقدیر هم ممکن نیست.ص 82"


*اسفار کاتبان،اثر ابوتراب خسروی،1379، نشر گمان