یادداشت های یک وَرَق

نامش ورقی بوده ... ملک ابد اندر وی!

یادداشت های یک وَرَق

نامش ورقی بوده ... ملک ابد اندر وی!

شهر شیشه ای

شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۵۴ ق.ظ

همه چیز مربوط به یک دفترچه قرمز است که جایی میان یک آپارتمان خالی پیدا می شود و از محتوایش داستانی روایت می شود که شاید خیلی هم دقیق نباشد.داستان بخشی از زندگی نویسنده ای است به نام ویلیام ویلسون که از یک روزی به بعد با نام مستعار دانیل کوئین می نویسد و کسی نمی داند که او داستان نویسِ ماجراهایی کارآگاهی-جنایی است، همسر و فرزندش را از دست داده و به دیگرانی که کم کم وجودشان در زندگی او حذف می شوند توضیح داده است که با میراث همسر، گذران زندگی می کند.
نویسنده در تنهایی و انزوای خود ، بدون هیچ ارتباط موثری عاطفی با دنیای خارج، در یک کلان شهر زندگی می کند ، او دچار دوگانگی در هویت خود است و این را با تغییر نام خود بروز داده است.احساسش را نسبت به خاطرات همسر و فرزندش رفته رفته از دست می دهد ، در شهر پرسه می زند، جایی که نیویورک است، پر از خیابان ها و کوچه هایی که "پاهایش اتفاقا او را می برند، از بی هدف گشتن، همه مکان ها مثل هم شدند و دیگر مهم نبود کجاست... نیویورک ناکجایی بود که اطرافش ساخته و دریافته بود اصلا قصد ندارد آن را ترک کند،ص 7 و8 "
شبی به طور تصادفی تلفن منزلش زنگ می خورد، کسی که پشت خط است می خواهد کارآگاه خصوصی استخدام کند که نامش با نام او، یا یکی نام های او شباهتی ندارد، دانیل قبول می کند که پل استر باشد، یک کارآگاه خصوصی مجرب. در قرار ملاقات متوجه می شود که فرد تماس گیرنده در دوران کودکی از آزار بی حد پدرش رنج برده، در حقیقت نه سال در اتاقی بدون هیچ تماسی با دنیای بیرون حبس بوده است و در یک حادثه آتش سوزی وجودش مشخص می شود، پدر زندانی می شود و او تحت مراقبت قرار می گیرد و آموزش می بیند و ازدواج می کند. اما اکنون پدر از زندان آزاد شده و او و همسرش بیم صدمه دیدن از سوی وی را دارند.پدری که فیلسوف ، استاد دانشگاه و محقق است و شکنجه فرزندش جهت بررسی یک نظریه صورت گرفته است.
نویسنده که از این به بعد کارآگاه خصوصی است، به راحتی پل استر می شود ، چکی که برای حق الزحمه دریافت می کند در وجه پل استر است، پس او را پیدا میکند ، مرد جوان، متاهل ، پدر و او نیز نویسنده است. (در واقع پل استری که کارآگاه باشد وجود ندارد) زندگی او زندگی است که آرزوی دانیل کویین یا ویلیام ویلسون و البته پل استر شماره دو است. چک دستمزدش را چون برای خودش غیرقابل وصول است تحویلِ نویسنده می دهد و به سراغ شغلی می رود که برایش جدی شده است. او به نوعی دارد نقش ورک، کارآگاه داستان هایی که سالها نوشته است را بازی می کند.
 پدر آزاد شده از زندان را تحت نظر می گیرد،مردی که اینبار در حال آشغال جمع کردن است، او آشغال ها را جمع می کند، بررسی می کند و برای هر کدام نامی جدید در نظر می گیرد.پل استر مسیرهایی که در تعقیب رفته است را به صورت نقشه ترسیم می کند و از آشغال هایی که جمع آوری شده لیست بر می دارد،از نقشه ی مسیر ها به حروف انگلیسی می رسد و سعی می کند عبارتی بسازد، برج بابل!بهشتی که با کشف قاره آمریکا درهایش گشوده می شود. این قسمت داستان پایان رمز گشایی و حل معماست. بعد از آن استاد دانشگاه زباله جمع کن گم می شود.کارآگاه خصوصی مدتی سردرگم مانده و سپس به این نتیجه می رسد که باید همچنان از فردی که او را به استخدام خود درآورده محافظت کند، برقراری تماس تلفنی به دلیل اشغال بودن دائم خط غیر ممکن می شود، او این را به حساب تقدیری می گذارد که نمی خواهد پرونده بسته شود.اینجاست که او مصمم می شود در مقابل محل سکونت کارفرما ماوا گزیند.
بعد از مدت کوتاهی به جهت وسواس شدیدی که برای ایفای نقش خود قائل است و نمی تواند به چیز دیگری بجز کشیک دادن و به زعم خودش محافظت کردن از کارفرما فکر کند ، تبدیل به یک کارتون خواب تمام عیار می شود، نیاز خود به خوردن و خوابیدن را به حدااقل می رساند، مواقع نامساعد جوی در سطل آشغال همان اطراف می خزد و از لابه لای در سطل آشغال که خوشبختانه خراب است و کیپ نمی شود بیرون را می پاید. از نظافت بکلی صرف نظر می کند و به هیچ چیز در اطراف خود بجز آنچه برایش استخدام شده توجه نمی کند.این زندگی آنقدر برای او جدی و مهم می شود که هویت پیشین خود را به کلی فراموش می کند.برای او که می نوشته بی آنکه شناخته شده باشد، زندگی می کرده بی آنکه دوست داشته شده باشد، از خیابان ها و کوچه ها رد میشده بی آنکه دیده شده باشد، این دیده شدن از سوی یک نفر دیگر، یک کارفرما، فرصت بسیار بزرگی است برای بودن.
 بعد از مدتی به دلیل احتیاج مبرم به پول سراغ پل استر واقعی می رود تا مبلغ چک را دریافت کند اما آنچه در می یابد این است که استاد دانشگاه و پدر کارفرما خودکشی کرده است، کارفرما غیبش است و چک بی محل بوده است، او تمام آن مدت مراقبت از خانه ای خالی را به دوش می کشیده و پرونده ای مختومه را دنبال می کرده است.
به خانه اش باز می گردد، صاحبخانه آن را اجاره داده.وسائلش، از آنها اثری نیست.کسی به دنبال او نمی گشته و کسی از نبودنش مطلع نشده است ،وجودش برای صاحباخانه، همسایه ها ، کارگزاری که رمانهایش را چاپ می کرده و حتی کارفرمایش هم اهمیتی نداشته.جریان داستان در نهایت کویین را تبدیل به ولگردی می کند که کار عبثی را پی گرفته بود اما برای این کار خودش را به رنج زیادی می اندازد، زحمت فراوانی می کشد و به کلی روی آن متمرکز می شود آنقدر که انجام اینکار برای او قابل اغماض نیست چون به او هویت بخشیده است.
داستان ماجرای زندگی شهری، چهارچوب های فردی، تنهایی انسان و بحران هویت است.هویتی که به جهات مختلف از جمله از میان رفتن بستگی های عاطفی و قلبی توسط خود فرد رو به زوال می رود و انسان را وا می دارد تا به هرچیزی که به او احساس بودن را عطا می کند به شدت تمسک جوید... حتی به چیزهایی که شاید وجود نداشته باشند.


 * شهر شیشه ای، پل استر، نشر افق، ترجمه شهرزاد لولاچی، 1985

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۵۴ ق.ظ
  • زهرا باقری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی