یادداشت های یک وَرَق

نامش ورقی بوده ... ملک ابد اندر وی!

یادداشت های یک وَرَق

نامش ورقی بوده ... ملک ابد اندر وی!

سوکورو تازاکی، یک آدم نیست، او یک بیرنگی است، ظرف توخالی که تمام سالهای زندگی اش بی رنگی چنان او را احاطه کرده که به هیچ چیز نتواند بیاندیشد، او در دوران نوجوانی اش همراه گروهی از آدمی های رنگی می شود که علاوه بر وابستگی بهم، به یکدیگر معنا هم می دهند، یک روز از گروه بیرون انداخته می شود و درست همان وقت است که می فهمد بی دیگران معنایی ندارد، هویت و وجودی ندارد، با مرگ دست به گریبان می شود ولی دوام می آورد، از آن به بعد بی معنی بودنش، بی رنگ بودنش لحظه ای او را رها نمی کند، گروه دوستان سوکور دو دختر و سه پسر اند، حلقه ی آدم هایی که سعی می کردند با هم مثل پنج دوست باشند، بدون تفاوت های ظاهری و جنسیتی و شخصیتی شان و با هم هماهنگ و نزدیک اما سوکورو هرگز نمی فهمد چرا وقتی هیچ دلیلی برای خواسته نشدن وجود نداشته، خواسته نشده است.

 سوکورو تازاکی، شانزده سالِ به دور افکنده و ترد شده ای را تنها سپری می کند که درخواب هایش همیشه با دو دختر هم گروهش  است ، به شیرو نزدیک تر،و آن سالها هرگز نمی فهمد چرا خوابهایش آنقدر هوس آلود و پرتنش است، تا اینکه وارد ارتباط با دختری بزرگتر از خودش می شود که بیش از یک دوست دختر معمولی است و برای اولین بار ماجرای سالهای دبیرستانش را برای او بازگو می کند، آن دختر به او می گوید که در درونش زخمی است که اگرچه کهنه است اما باید باز شود و یک بار دیده شود، چیزی که گذشت زمان آن را به مثابه تاریخ دست نیافتنی و متروک کرده است.ترتیب قرار با دوستانش را می دهد و سوکورو با یک یک آنها مواجه می شود و متوجه می شود آن وقت ها شیرو مورد تجاوز قرار گرفته بوده اما به دلیل نامعلومی ماجرا را تقصیر سوکور انداخته است، و حلقه ی دوستان، سوکورو را جدا می کنند و خود نیز از هم می پاشند. چند سال بعد از آن شیرو در خانه اش به قتل می رسد و معما حل نمی شود.

سوکورو دوستانش را با بی رحمی شان مواجه می کند، همان قدر که او زخم خورده آنها نیز زخم خورده اند، آنهایی که می دانستند سوکورو نمی توانسته چنان آدم پلیدی باشد اما انگار چاره ای جز باور کردن شیرو نداشتند.

ماجرای کتاب ماجرای آدم های تنهای زندگی مدرن و پیشرفته ژاپن است، قهرمان داستان ، قهرمان نیست، یک مهندس ساخت ایستگاههای قطار است که در نوجوانی اش از زندگی اجتماعی و دوستی و دوست داشتن خاطره ی بدی در ذهنش دارد، برای پیشرفت کردن، مدرن بودن و خدمت کردن به کشورش خانواده را ترک می کند و حتی حس دلتنگی به آنها را هم در شهر خودش جا می گذارد و به توکیو می رود، به شهری که شلوغ ترین ایستگاه قطار دنیا در آن است تا ما بقی زندگی ش را درست مثل یک آدم کوکیِ سرد و بی روح سپری می کند فقط برای اینکه زندگی بگذرد. تنهایی و غم انگیزیِ مهیا بودن همه چیز، و بی نقص بودن شرایط زندگیِ سوکورو فقط در صحنه هایی از کتاب که سوکورو به اروپا می رود تا یکی از دوستانش را برای حل معمای دورافکنده شدنش ملاقات کند کمی کمتر می شود وقتی باید رانندگی کند، در یک کشور بیگانه کافه برود و وقتی نمی تواند مثل هر روزِ زندگی اش شنا کند.

سوکورو، همان آدم های زیادی است که عشق و علاقه ی عجیبی به ساختن دارند، باقی گذاشتن چیزی از خود ،کسانی که "خودِ" حساس و رنگی شان را یک بار کُشته اند و پس از آن با یک "دیگری" از خودشان در ریتم متناوب و یکنواخت پیشرفت کردن تلاش می کنند و خوب و راحت به نظر می رسند،کسانی که به گذشته شان نمی اندیشند و یکبار برای همیشه ریشه هایشان را قطع کرده اند و آن چه احساسشان را و درونشان را آزرده در کشوی "بلاتکلیف" ها گذاشته اند، کشویی که ترس برهم خوردن نظم زندگی باعث می شود باز نشود.سوکورو، همان "آدم تنهایی است که احساس تنهایی به خصوصی نمی کند".

از آن جا که نویسنده چنین داستانی هاروکی موراکامی است همه چیز تنیده در موسیقی روایت می شود، سالهای زیارت، اثر فرانتس لیست.


اثر هاروکی موراکامی،2013،نشر چشمه، امیر مهدی حقیقت


داستان از فرار پیرمردی شروع می شود که ناگهان ناپدید می شود، در حقیقت از زندگی قبلی اش ناپدید می شود و با تمام وجود در جای دیگری حضور می یابد، کاری که بارها در طول زندگی صد ساله اش آن را انجام داده است.او متخصص کار با مواد محترقه بوده است و در آخرین آتش بازی اش در نود و نه سالگی برای اینکه حال روباهی که مرغ هایش را دزدیده بگیرد سر راه روباه به مرغدانی مواد منفجره می گذارد اما کمی در محاسباتش اشتباه کرده است و به این ترتیب کل مرغدانی و خانه و زندگی اش به هوا پرتاب می شود و خودش هم به همراه کاناپه اش جایی همان حوالی فرود می آید و به خانه سالمندان منتقل میشود.

پیرمرد صد ساله همان طور که در تمام طول زندگی اش هرگز پشت هیچ در بسته ای قرار نگرفته است و خودش را به هیچ قرار و قانونی پابند نکرده است نمی تواند روزهای پایان عمرش را در خانه سالمندان بگذراند و  روز تولد صد سالگی اش از آن جا فرار می کند، به محض اینکه وارد ایستگاه قطار می شود یک چمدان می دزدد، چمدانی که حاوی مبلغ هنگفتی پول است و مربوط به یک معامله قاچاق می شود، به این ترتیب با فرار کردنش پلیس را به دنبال خود و با دزدی اش یک گروه خلاف کار را به دنبال خود می کشاند.

پس از آن مرتب مرتکب جنایت می شود و خلاف می کند، همانطور که پیش از این نیز زندگی کرده است.بی آنکه اشاره ای مستقیمی به این موضوع بشود اما اینکه او موجب اتفاقاتی شده است را به حساب حادثه هایی گذاشته که قرار بوده او را از معرکه ای به در ببرد، از جمله آتش زدن یک شهر که یکی از اردوگاههای گولاک در آن قرار داشته ،در شوروی استالینی ، وقتی با یک زیر دریایی به آنجا رفت تا در ساخت بمب اتم به بلوک شرق کمک کند و به خاطر خواندن شعری از شاعری ضد کمونیست به سی سال تبعید محکوم شد تصمیم گرفت از  تبعیدگاه فرار می کند و آن آتش بازی را راه می اندازد،پس از آن به چین می رود بعد از سلسله حوادثی از رشته کوه های هیمالیا و هندوکش به ایران و از ایران به اروپا می رود و در تمام این مدت با آدم هایی آشنا می شود که این آشنایی در آینده به شدت به درد او می خورند و به همین جهت است که پیرمرد میخواره ی داستان ترسی از آنچه سرنوشت برایش رقم می زند ندارد.

او، در تمام زندگی اش با آن بلاهتی که وصفش مفرح است کارهای هوشمندانه ای صورت می دهد، او احساس تعلق به هیچ کس و هیچ چیز ندارد اجازه می دهد حادثه ها او را به هر سویی از تاریخ که می خواهند پرتاب کنند و چون هیچ چارچوبی را نه می پرستد و نه تعصبی درباره چیزی به خرج می دهد روزگاری در خدمت ارتش مائو است و روز دیگری با رئیس بزرگترین حکومت کاپیتالیست دنیا یعنی هری ترومن گپ می زند، با وجود اینکه بارها اذعان میدارد از دین و سیاست بیزار است اما داستان های زندگی اش رابطه ی تنگاتنگی با این "هر دو" دارد.

داستان به شکل طنز نگاشته شده است و همه حوادث تیره و تار تاریخ بشر را هجو می کند و برزگترین جنایتکاران تاریخ و سیستم های جاسوسی و امنیتی را دست می اندازد ، در حقیقت این آلن کارلوسن ایت که هیچ چیز را جدی نیم گیرد و دست آخر از سوئد هم فرار می کند و به اندونزی می رود، کشوری که آن را به عنوان نمونه یک کشور جهان سومی که قانونش را به راحتی با پول تبدیل به ورق پاره های بایگانی شده می کند انتخاب کرده است و ما بقی زندگی اش را در آنجا در آرامش سپری می کند.


اثر : یوناس یوناسن

 موضوع: تاریخ  سرنوشت  طنز

2009، نشر نیلوفر

آئورا ،نام دیگر تمناست، این را پشت جلد کتاب نوشته است تا خواننده گمان کند با یک داستان عاشقانه مواجه می شود، عشق در داستان هست اما ماجرای عشق به جاودانگی مطرح است.عمر بی پایان.تسلسل جوانی.

زنی که اینبار برتر از مردان، داستان را پرداخت می کند، تصمیم گیرنده و مسحور ساز و مسخ کننده است، او در حقیقت پیرزنی است که "می کوشی سن او را حدس بزنی ، سنی است که بعد از آن ردیابی گذشت سالیان ناممکن است...ص 31" ، مردی را استخدام می کند تا خاطرات شوهرش، عشق اش، را بازنویسی و مرتب کند.ژنرال شصت سال پیش مرده است.

خاطرات آنطور که خانم آنها را مورد تمجید قرار می دهد نه بکر است و نه با قلم ویژه ای نگاشته شده،اما پیرزن به شدت اصرار دارد که کار بازنویسی شان قبل از مرگ اش به پایان برسد.

 "تاریخ دان جوان، جدی ، با انضباط. تسلط کامل به زبان فرانسه محاوره ای...ص 1"، از روی این آگهی استخدامی که انگار برای یک نفر چاپ شده است فلیپه مونترو به آدرس منزل پیرزن می رود ، وارد خانه ای می شود که انگار با دنیای بیرون هیچ ارتباطی ندارد و پس از اینکه وارد می شوی دیگر امکان خارج شدن نداری. خانه ای که نور در اتاق ساکنان آن تنها نور شمع های مقدسی است که می سوزد تا حال و هوای عبادت را در آن زنده نگاه دارد.اتاق تاریخ دان اما سقفی شیشه ای دارد.

آنها دو زن هستند، یکی پیر، دیگری نسخه ی جوان شده ی همان پیرزن، مانند او، مسخ شده ی او، آئورا، "چرا آئورا در آن خانه زندگی می کند، برای آنکه توهم جوانی و زیبایی را در این پیرزن مفلوک دیوانه همیشگی کند.ص 39" و تاریخ دانی که مسلط به فرانسه ی محاوره ای است،عاشق آئورا می شود، با او می آمیزد و بعد می فهمد که خودش نیز مسخ شده ای دیگر است، او ژنرال است، شوهر پیرزن، شوهر آئورا.

آئورا، نمود کامل از قرار گرفتن یک انسان است در دایره جریان هایی که از "دیگران" بر وجود او ساطع می شود و او را در برمیگیرد، آئورا چیزی است که وجود ندارد، هستی اش وابسطه است به باور آنکه او را می خواهد است.آئورا تسلط کامل جریان عشق به جاودانگی است بر همه زمان ها، کسی است که از "گذشته" به "اکنون" می آید تا "آینده" را رقم بزند.

پایان

* آئورا برگرفته شده از یک نظریه ی علمی(بیشتر روانشناسی) است که مربوط به بازتاب و انعکاس یک انرژی در بدن انسان است و روانشناسان با استفاده از آن شیوه ی زندگی و نوع احساسات فرد را جستجو می کند.کارشناسان نظریه «آئورا» اعتقاد دارند که این پدیده انعکاس ثبت کامل گذشته و حال و آینده انسان است.

*آئورا همان شفق قطبی است که به دلیل توفان‌های خورشیدی رخ می‌دهد.

*آئورا خارج از بدن وجود دارد.اما به هفت چاکرا مربوط است و محصورشان می کند.بنابراین آن را چاکرای هشتم می گویند.رنگ،اندازه و شکل این هاله محافظ،که بدن را احاطه کرده است،با توجه به سلامت روحی،عاطفی،ذهنی و جسمی ما و بستهبه اینکه چاکراها کاملا متعادلند یا خیر،تغییر می کند


اثر #کارلوس_فوئنتس

 موضوع: #جاودانگی #سوررئالیسم

#1962، ترجمه عبدالله کوثری، نشر نی

همه ی آدم ها شاید یکبار به واسطه قصه ها و فیلم ها خیال عبور از خط را کرده باشند، "خط" برای احمد پوری همان زمان است،او بواسطه آشنایی با یک آدم عجیب تر از این قصه ها، از خط می گذرد، کسی که داستان هایی از آدم های صد سال قبل یا بیشتر می گوید، داستان هایی که خودش یک پای ماجرا بوده است و احمد را وسوسه می کند برای تجربه کردن یکی از آن داستان ها برای اینکه خودش یک پای ماجرا بشود، مثلا برود به چند دهه قبل و از لیبرال ترین آیزا برلین تاریخ در انگلستان نامه ای بگیرد و ببرد در شوروی سوسیالیستی و بدهد به آنا آخماتووا!

رفتن به آنسوی خط احمد را می برد به روزهای بعد از فروپاشی حکومت یکساله ی مستقل تبریز ، وقتی دوران جعفر پیشه وری و ماجرای دموکرات ها تمام شده است و بازمانده هایش به دار کشیده شده اند و به حبس رفته اند و هنوز اگر از کسی بوی کمون ها و اعتقادات فرقه به مشام برسد بی آنکه قانونی نیاز باشد به دردسر می افتد. دور ، دور اراذلی است که دستیار حکومت شده اند و دلی از عزای آدم فروشی در می آورند، سرنوشت انسان به واسطه ی ارزان شدن جانش و زیر تیغ رفتن عقایدش تلخ است، نه به آن سبب که عقیده ات موجب دردسر می شود بلکه به آن سبب که هر آدمی به آنجا رسیده است که عقیده ای بتواند داشته باشد.

احمد از تبریز می گذرد به سوی روسیه ای می رود که از رهبرانش قول گرفته است در سی سال با پیاده سازی برنامه های توسعه اقتصادی کاملا کمونیستی بشود، آنجا که آدم ها تا وقتی که دارند خارج از درونشان حرف می زنند حرفهایشان واگویه ی آن چیزهایی است که حزب به آن ها دیکته کرده است، ما بقی اش باید "خود گویه" هایی باشد که صدایش به بیرون درز نکند.نظارت پلیسی بر همه چیز، اردوگاههای کار اجباری، به کار آمدن پلیس مخفی بیش از هر زمانی،زورگویی و سرکوب، به طرز بی رحمانه ای خارج از روش دیکته شده و فرمایشیِ حکومت زندگی کردن را طاقت فرسا می کند

حزب آن قدر مقام و منزلت دارد که اگر کسی چیزی بگوید که غیر از آمال و آرزو هایی در راستای اهداف شعاری-فرمایشی حزب باشد محکوم می شود، حکمی که صادر می شود به اندازه ای او را تحت فشار قرار می دهد که خودش را از گفتن باز دارد، آنا آخماتووا سمبل شاعری است که حتی سیاسی نیست، اما همین سبب می شود که به شدت تحت نظر باشد، مگر می شود در حکومت تندرو کمونیستی کسی هنری داشته باشد که در خدمت چیزی غیر از حزب باشد، چنین حقی رسمی و غیر رسمی وجود ندارد.استالینیسم تمام آنچه هست را در قبضه خود می خواهد و اولین آنچه می خواهد ببلعد تفکر است.

دو قدم اینور خط اما تفکر را بیدار می کند، ناگهان خواننده را با انبوهی از روایت ها و آدم ها و آرزو ها و هدف ها مواجه می کند، با آدم ها انقلابی، با تسویه های بعد از هر انقلابی، با تفکر وارسته و تفکر حزبی، با خفقان و آزادی، با عشق و استحاله ای که عاشق را در خود زندانی می کند و بیش از همه با سفر، سفر در زمان ، به انگلستان که مهد تفکر راست است و روسیه که خواستگاه تفکر چپ است و ایران! جایی میان این دو که خود نمی داند کدام نسخه درمان دردش است!

زبان، کلمه هایی که جاری می شود تا ما را به یکدیگر آشنا و نزدیک کند ابزار سفر است برای احمد پوری، یگانه بار و بنه ای که با خود دارد زبان هایی است که می داند و دوست دارد تا بیشتر بداند آنها را اما پروای دانسته شدن یا حفظ شأن راوی بودن علت آن است که واژه ها آزادانه به کار برده نمی شوند و احساس احمد پوری عریان نمی شود و خواننده را تا لبه ی بلند خیالی خیال پردازانه می برد اما مجال پر کشیدن داده نمی شود.

*دو قدم این ور خط، احمد پوری، نشر چشمه،1387 


مرگ واسطه ای است برای سفر های انسان به زمان ها و مکان های نامعلوم، در عالمی می میری و در عالم دیگر زندگی ای را پی می گیری.با همین تعریف از مرگ مردی که معلم مدرسه ای است ناپدید می شود و جنازه ای درست شبیه به او اما متعلق به یک زن در یک کارگاه متروک یافت می شود، در اتاق مرد معلم کاغذ ماشین شده ای هست که قصه های تو در تو و نامشخص به لحاظ زمانی و مکانی را بیان می کند.جن شاید این روایت های تایپ شده است، قصه ی انسانی ناشناخته که هر لحظه نقشی را بازی می کند، حتی کسی که خواننده است دستخوش این احساس می شود که به او القا می کند شاید تو نیز.جن شاید حتی درگاهی است به عالمی دیگر تا دنباله ی زندگی ای را پی بگیری که از گذشته اش چیزی نمی دانستی. جن، صداها و چهره ها و دست خط ها و قاب عکس هایی است مربوط به یک نفر که چیزی از آن ها به خاطر نمی آورد.
انسان بی هویت به تصویر کشیده می شود، به آنچه در آن زندگی می کند غیر وابسطه است، آنقدر که به سادگی از آن دل می کند و اجازه می دهد تا دیگری برایش آینده را برنامه ریزی کند ، آینده ای که چیزی در آن مشخص نیست و به غیرقابل پیش بینی است.
کاغذ ماشین شده روایت مردی است با انتخاب خودش به سراغ یک آگهی می رود، محل ملاقات جایی است نامربوط ، یک کارگاه متروک، مرد با زنی مواجه می شود که دست آخر پی می برد او یک مانکن است، مانکنی که صدایش برای او گوش نواز است، به او علاقه مند می شود و از آن به بعد هدفش بیش از پیگیری ماموریتش دیدن مجدد آن زن است. او با چشمان بسته، کور، بدون هیچ شناختی از محیط، به مجمعی برده می شود تا دستوراتی را که از یک ضبط صوت پخش می شود دریافت می کند، در اسارت محض، اسارتی که هیچ تلاشی نمی شود تا از آن تلقی به اسارت نشود،مسیرهایی را می پیماید. بعد از آن چنین برداشت می شود که آن زن و تشکیلاتی که به آن وابسطه است می دانسته اند که غریزه و احساس محرک متقاضیان کار خواهد بود و نه خود آن کار.
او بارها با کودکی مواجه می شود که نقش راهنمای او را بازی خواهد کرد.پس از آن است که با سرگذشت های خود مواجه می شود.پیش از آن در هجوم ماشینیسم، او چنان سرگردان و بی هویت شده است و از خویشتن فاصله گرفته که به راحتی به دستان آن کودک شکار می شود،بی احساس نیست اما حسی نسبت به گذشته اش نیز ندارد.
کوری چشم بستن به این عالم و موجودیت هایش است،یک انتخاب است برای اینکه دست در دست کودکی مجهول الهویه و همه چیز دان که انگار رسالتی را باید به انجام برساند، تجربه کردن سرنوشت از پیش معلوم را میسر می سازد.
در فصل آخر حتی راوی تبدیل به یک زن می شود،به این ترتیب داستان را به اوج نا معلوم بودن هویت آدم می برد که در آن هیچ چیز قطعی نیست.آینده و گذشته به طرز هراس انگیزی به هم آغشته شده اند اما آنقدر معمولی بیان می شود که خواننده نخواهد که بترسد.
او استخدام می شود برای انجمنی کار کند که هدفش زندگی آزاد و رها شدن از امپریالیسم ماشینهاست، در محیطی آکنده از نا آگاهی شعارهایی داده می شود بر علیه این جهل، شنونده اگر در ذهنش مسحور چهره ای که صدا به آن تعلق دارد نشده باشد باید فریاد اعتراض برآورد که شما خود محافظ گره های کور ماشینیسم هستید تا باز نشوند، اما هیچ اتفاقی رخ نمی دهد.
روایت طوری بیان می شود که انگار همه می دانند چه خبر است جز آن کس که دارد نمایش را بازی می کند.برای آلن رب گریه زمان و مکان بی آنکه ابزاری باشد کاملا قابل کنترل، اما می تواند چنان خاصیت سیالی داشته باشد که بدون وقفه بتوان در آن حرکت کرد، به سادگیِ پیچیدن در کوچه ای که با عالمی دیگر در زمانی دیگر متعلق است.در همان کوچه پایت به حفره ای در میان سنگ فرش های از هم جدا شده گیر می کند و تمام، سفر دیگری را آغاز می کنی.

*جن ، حفره ای قرمز در میان سنگفرش های از هم جدا، اثر آلن_رب_گریه

1981، نشر دشتستان، مترجم جعفر شهدی

برج داستان یک پادآرمانشهر است که از نگاه یک پزشک به اطرافش آغاز می شود ،او به تازگی از همسرش جدا شده و به پیشنهاد خواهرش در این برج گران قیمت قرارداد رهن نود و نه ساله یک واحد را امضا کرده، برج حاوی تمام امکانات لازم و امکانات رفاهی سکنه است و تقریبا از لحاظ احتیاجات زندگی زمینی به یک آرمان شهر می ماند،شب های برج سرشار از شادخواری و پارتی هایی است که در طبقات مختلف برگزار می شوند، برج به سه قسمت تقسیم میشود، طبقات یکم تا پانزدهم، طبقات شانزدهم تا بیست و هشتم و طبقات بیست و هشتم تا چهلم، به علت قیمت بالای کلیه آپارتمان ها افراد متمول و تحصیل کرده در طبقات زندگی می کنند اما همین افراد هم به لحاظ اقتصادی و اجتماعی سه دسته تقسیم می شوند، افراد لات، قشر متوسط، پولدارهای همیشه مرفه، پنت هاوس این برج متعلق به اولین ساکن آن یعنی طراحش است.
خصیصه های اصلی برج نشینان در ابتدا با میخوارگی، بی خوابی های رنج آور، خیانت های زن و شوهری، و کینه وصف می شود، کینه ای که نسبت به آسانسورهای تندرو طبقات بالا، کثیف شدن استخر، پارتی ها، دعوت ها و عدم دعوت ها و رابطه ها بروز پیدا می کند، این بروز از پرت کردن شیشه های مشروب در پارتی ها، دعوا بر سر ورود کودکان به استخر، قطع ده دقیقه ای برق در طبقات پایین و بالاخره خفه کردن یک سگ نژاد افغانی در آب استخر آغاز می شود و با همین روند ادامه پیدا می کند تا آنجا که شدت آن آنقدر بالا می رود که به شکل جنایت های پی در پی، مثله کردن اجساد و خوردن حیوانات و تجاوز بروز می کند.
خشونت، ناهنجاری، اعمال قبیحانه ماجرای اصلی برج نشینان می شود، افراد برج نسبت به صیانت از این همه خشونت و پلیدیِ خودکفای برج متعصب اند و نقطه ای شروع بروز این تعصب وقتی مشاهده می شود که فردی به صورت مشکوک از طبقات بالا به روی ماشین ها پرتاب می شود ولی کسی با پلیس تماس نمی گیرد! ساکنین برج مهمان دعوت نمی کنند و چیزی را برای دیگران تعریف نمی کنند.
برج نشینان با وجود تمام ناهنجاری ها و ناگواری ها، هر روز برج را با ظاهری آراسته و کاملا معمولی برای کارهای روزانه ترک می کنند و شب به برج و اعمال قبیحانه خویش بازمی گردند، نماد این تعارض اخبارگویی است که در پایان داستان وقتی برج را گند، زباله ، خون و جسد پر کرده همچنان به استودیو رفته و اخبار می گوید!
عکس العمل افراد بعد از به جریان افتادن بی نظمی در مقابل مشاهده ی هر نظمی آن است که به شدت مخالف آن بوده و هرچه سریع تر اقدام به برهم زدن نظم و آراستگی و پاکیزگی می کنند. عفونت ، تعفن و زباله برج را در خود احاطه کرده و این برای ساکنین لذت بخش می شود.دیدن زجر موجودات دیگر و دخیل شدن در این موضوع و به افتضاح کشیدن همه چیزی تفریح غیرقابل اقماض ساکنان برج است.
برج دنیای منزوی و متفاوت از عالم بیرون است و ساکنان آن به شدت خواهان حفظ این انزوا هستند که نماد جامعه ستیزی و شهوت خواری است.قطع ارتباط با واقعیت به گونه ای حق به جانب نمایش داده می شود تا این تصویر برای خواننده شکل بگیرد که این لجام گسیختگی واقعیت است.
نکته مهم داستان این است که در پایان تلاش می کند بگوید این دنیای نویی است ، مسیری که بالاخره برای بشر رخ خواهد داد و آن بازگشت به بدویت است ، در پایان داستان اتفاقات وصف شده در ابتدای کتاب در برج همسایه شروع به رخ دادن می کند، انگار این "برج" است که روحی دارد و باید ساکنینش را تسخیر کند.
با نمایش عدم توانایی ساکنین برای حرف زدن و تنها خروج آواها، عریانی و بی لباسی و نام بردن از انسان نئاندرتال توصیف بازگشت به بدویت صورت می گیرد، هرچند در دوران بدوی نیز این لجام گسیختگی رخ نداده است.
آنچه در این داستان به صورتی غیرطبیعی دیده میشود، عدم مطرح شدن کلمه درد است، با وجود تمام زجرها و شکنجه هایی که افراد در برج بر یکدیگر و بر خویش وارد می کنند درد کشیدن چیزی شبیه یک نقش است که بازیگران برج نشین آن را بازی می کند،انگار واقعا درد نمی کشند.مثلا زنی که دست خود را برای اینکه گربه اش نمیرد به وی عرضه می کند و با جویدن گوشت دستش نه تنها شکایتی از درد ندارد بلکه در مقابل دور راندن گربه مقاومت می کند. موضوع دیگر از بین رفتن خصیصه حب، یعنی دوست داشتن هر چیزی است، دوست داشتن و محبت کردن از بخشی از داستان کاملا حذف می شود و جای آن را لذت خشونت آمیز می گیرد.

انتخاب چیزی است که در برج وجود ندارد،در بعضی نقاط داستان افراد ابدا انتخاب نمی کنند ، نوعی تسخیر شدن به شدت به چشم می خورد، ناسازگاری، انزواطلبی، بی احساسی یا به تعبیری احساسات نادرست(لذت از رنج، خنده در مقابل صحنه های شنیع،عدم اضطراب به هنگام خطر)،سکوت و گوشه گیری،به قدری حاکم بر افراد است که انگار ابدا قدرت انتخاب نداشته و قسمت تصمیم گیرنده ی مغز افراد دچار اختلال شدید است، در حقیقت برج نشینان ملغمه ای از بیماران روانی اند که ظاهری مرتب و شغل و مناسب اجتماعی موجه دارند.به تعبیر روانشناسان آنها دچار زوال شخصیت شده اند اما جالب آن است که این زوال شخصیتموجب از دست رفتن فرصت های شغلی و تحصیلی افراد نشده، انگار هر فرد دو شخصیت دارد که به طور موازی در جسم او رشد می کنند.
در حقیقت حوزه اندیشه، ادراک، احساس و رفتار افراد به شدت موثر از عامل ناشناخته ای است که برای فرد تشخیصِ سره از ناسره مطرح نمی شود، در حالیکه به طور معمول دو راه به انسان نشان داده می شود تا او میان آن دو را برگزیند(و هدیناه النجدین)،ممکن است سختی مسیری او را از آن مسیر با وجود درست بودن منصرف کند(فلا اقتحم العقبه، و ما ادراک مالعقبه، فک رقبه) در این داستان بشر از فطرتی که زیبا دوست، محبت ورز و نظم پذیر است به دور اند.
انسان های این داستان فاقد فطرت(فاقم وجهک فی الدین حنیفا، فطرت الله الذی فطر الناس علیها) هستند، آنها تنها جانداری هستند که از هوش و استعداد برخوردار است و انگار هیچ آشنایی با روح دمیده شده (و نفخت فیه من روحی) در خود و صورتِ خلق شده بر آن(ان الله خلق الانسان علی صورته) ندارند.اگر فطریات بر اساس نظریه های مطرح(عقل گرایان، افلاطون(مُثُل)، کانت،فروید(غریزه) یونگ، و عرفا(جبروت) و ...) چیزی بیش از پرداختن به جسد انسانی باشد،اینجاست خاصیت فارق(فرق دهنده و جدا کننده) برای انسان مطرح می شود.ارتباط با عالم غیر ماده در صورتی که حذف شده یا کم شود انتخاب میان دو راه خیر و شر که نفع یا ضرر غیر مادی دارد نیز از میان برداشته میشود، با توجه به دیدگاه هایی که مخالف با وجود فطرت هستند(هیوم، امیل دورکیم، جان لاک، ژان پل سارتر( اگزیستانسیالیت ها) و ...) ، انسان تنها از طریق حواس خویش است که چیزی را طلب می کند و یا پس می زند، در حالیکه در دیدگاههای قائل به فطرت وجود کشش ها و دافعه های غیر آموختنی در انسان است که او می تواند آنها را متبلور یا سرکوب کند یعنی میان پرداختن یا نپرداختن به آنها انتخاب می کند و به این ترتیب مقصدی برای جستجو می یابد ( افغیر دین الله یبغون و له اسلم من فی السماوات و الارض طوعا و کرها و الیه یرجعون).در این داستان جستجو کردنی و به دست آوردنی طبقات بالای برج است و کمال کسب مادیات است و لاغیر.

*برج: جی جی بالارد، موضوع:انسان،پادآرمانشهر

1976، نشر چشمه، ترجمه: علی اصغر بهرامی

نقش قدیسان در ساخت جوامع موضوعی است برای کتاب و اصلا برای دو نقش اصلی داستان که هر کدام دارند در خانه ای دراندشت، میان زندگی گذشتگانشان می زیند به تنهایی، بی آنکه دنباله ی زندگی آنها باشند و با اینکه گریزی از "تکرار تاریخ" نیست.

سعید و اقلیما، مسلمان و یهودی، هر دو دانشجو و متمول بر سر تحقیقی مشترک داستانی خلق می کنند که در خلال آن داستان ، داستان های دیگری را با صدای بلند برای یکدیگر و برای کسی که دارد کتاب را مطالعه می کند می خوانند ،روایت عشق ها و هوس ها است که خوانده می شود و تقدیر که انگار حاکم مطلق است و نیست!
یکی از داستان ها ، قصه ی پدر سعید است که کتابی کهنه با داستانی کهن را باز نویسی کرده است، مصادیق الآثار آن کتابی است که نام قدیسی در آن برده شده است، شدرک، قدیسی که دو نیم شده است ، نیمی از آن در اورشلیم و نیمی در ایران است، در متون کهن یهود تقدیس شده و مادربزرگ اقلیما ، زنی به نام زولفا جیمز به دنبال نیمه ی دیگر پیکر قدیس به ایران می آید، مادر اقلیما که خود داستانی است شنیدنی نوشته هایی از زولفا جیمز برای اقلیما می فرستد و او را برای دانستن داستان یاری می دهد.
در هم آمیختگی داستان هایی که موازی با یکدیگر پیش می روند و هر یک به زبانی و صدایی پنج جهان متفاوت برای خواننده می سازند کتاب را یکپارچه می کند، پنج روایت پنج دنیایی است که هر یک به تنهایی ظرفیت مجزا خوانده شدن و مجزا پرداخته شدن را دارند.شخصیت ها تکرار می شوند و حتی از هیاتی به هیات دیگری در می آیند.داستان ها نیز تکرار می شوند و با جهان بینی های متفاوت شخصیت ها به اشکال مختلف پایان می پذیرند.
آنچه در این داستان بیش از چند صدایی بودن روایت، ذهن را درگیر خود می کند این است که قصه ها همدیگر را به چالش می کشند، اقلیما دختری مرتد و عصیان گر است و غضب "ملت" یهود عاقبت او را به کام مرگ می فرستد، ایمان زولفا جیمز و تحمل کردن اظهار نظر های عامی و غیر مومنانه مردی که در یافتن نیمه گمشده جسد شدرک در سرزمین ناشناخته ایران باید به او کمک کند، عشق بی اندازه ی پدر سعید به مادرش، یادداشت هایی بر داستان مصادیق الاثار آنجا که مادر سعید در جسم معشوقه شاه حلول می کند،زلفا جیمز که برای رستگاری اخروی به دنبال یافتن پیکر شدرک به ایران می آید و عاشق میشود اما هرگز حتی نزد خود اعتراف به عاشق شدن نمی کند،اقلیما که برای دانستن از قدیس با مادری که فراموشش کرده ارتباط برقرار می کند، همه این ماجراهایی که نه در زمان که در صفحات کتاب به موازات هم پیش می روند در یکی روا و در دیگری ناروا هستند، یک دیگر را قطع می کنند و یا ادامه می دهند ، انگار به شیوه ای که مختص نویسنده است عرف اجتماعی و عقاید مذهبی را نیز به کارزار اندیشه می طلبند تا خواننده نیز خود را به کارزار بکشد.
اقلیما و سعید با خواندن و فکر کردن و اندیشیدن به داستان ها به هم می اندیشند ، عاشق یکدیگر می شوند، به هم می پیوندند و ناگهان داستان تمام می شود، اقلیما کشته میشود.
"تاریخ پر است از این وقایع، همه شان یک الگو دارند ، نتیجه اتفاقها همیشه فاجعه بوده است ، وقتی کسی مقدرش را می داند می خواهد آن را تغییر بدهد، ... تغییر تقدیر هم ممکن نیست.ص 82"


*اسفار کاتبان،اثر ابوتراب خسروی،1379، نشر گمان

همه چیز مربوط به یک دفترچه قرمز است که جایی میان یک آپارتمان خالی پیدا می شود و از محتوایش داستانی روایت می شود که شاید خیلی هم دقیق نباشد.داستان بخشی از زندگی نویسنده ای است به نام ویلیام ویلسون که از یک روزی به بعد با نام مستعار دانیل کوئین می نویسد و کسی نمی داند که او داستان نویسِ ماجراهایی کارآگاهی-جنایی است، همسر و فرزندش را از دست داده و به دیگرانی که کم کم وجودشان در زندگی او حذف می شوند توضیح داده است که با میراث همسر، گذران زندگی می کند.
نویسنده در تنهایی و انزوای خود ، بدون هیچ ارتباط موثری عاطفی با دنیای خارج، در یک کلان شهر زندگی می کند ، او دچار دوگانگی در هویت خود است و این را با تغییر نام خود بروز داده است.احساسش را نسبت به خاطرات همسر و فرزندش رفته رفته از دست می دهد ، در شهر پرسه می زند، جایی که نیویورک است، پر از خیابان ها و کوچه هایی که "پاهایش اتفاقا او را می برند، از بی هدف گشتن، همه مکان ها مثل هم شدند و دیگر مهم نبود کجاست... نیویورک ناکجایی بود که اطرافش ساخته و دریافته بود اصلا قصد ندارد آن را ترک کند،ص 7 و8 "
شبی به طور تصادفی تلفن منزلش زنگ می خورد، کسی که پشت خط است می خواهد کارآگاه خصوصی استخدام کند که نامش با نام او، یا یکی نام های او شباهتی ندارد، دانیل قبول می کند که پل استر باشد، یک کارآگاه خصوصی مجرب. در قرار ملاقات متوجه می شود که فرد تماس گیرنده در دوران کودکی از آزار بی حد پدرش رنج برده، در حقیقت نه سال در اتاقی بدون هیچ تماسی با دنیای بیرون حبس بوده است و در یک حادثه آتش سوزی وجودش مشخص می شود، پدر زندانی می شود و او تحت مراقبت قرار می گیرد و آموزش می بیند و ازدواج می کند. اما اکنون پدر از زندان آزاد شده و او و همسرش بیم صدمه دیدن از سوی وی را دارند.پدری که فیلسوف ، استاد دانشگاه و محقق است و شکنجه فرزندش جهت بررسی یک نظریه صورت گرفته است.
نویسنده که از این به بعد کارآگاه خصوصی است، به راحتی پل استر می شود ، چکی که برای حق الزحمه دریافت می کند در وجه پل استر است، پس او را پیدا میکند ، مرد جوان، متاهل ، پدر و او نیز نویسنده است. (در واقع پل استری که کارآگاه باشد وجود ندارد) زندگی او زندگی است که آرزوی دانیل کویین یا ویلیام ویلسون و البته پل استر شماره دو است. چک دستمزدش را چون برای خودش غیرقابل وصول است تحویلِ نویسنده می دهد و به سراغ شغلی می رود که برایش جدی شده است. او به نوعی دارد نقش ورک، کارآگاه داستان هایی که سالها نوشته است را بازی می کند.
 پدر آزاد شده از زندان را تحت نظر می گیرد،مردی که اینبار در حال آشغال جمع کردن است، او آشغال ها را جمع می کند، بررسی می کند و برای هر کدام نامی جدید در نظر می گیرد.پل استر مسیرهایی که در تعقیب رفته است را به صورت نقشه ترسیم می کند و از آشغال هایی که جمع آوری شده لیست بر می دارد،از نقشه ی مسیر ها به حروف انگلیسی می رسد و سعی می کند عبارتی بسازد، برج بابل!بهشتی که با کشف قاره آمریکا درهایش گشوده می شود. این قسمت داستان پایان رمز گشایی و حل معماست. بعد از آن استاد دانشگاه زباله جمع کن گم می شود.کارآگاه خصوصی مدتی سردرگم مانده و سپس به این نتیجه می رسد که باید همچنان از فردی که او را به استخدام خود درآورده محافظت کند، برقراری تماس تلفنی به دلیل اشغال بودن دائم خط غیر ممکن می شود، او این را به حساب تقدیری می گذارد که نمی خواهد پرونده بسته شود.اینجاست که او مصمم می شود در مقابل محل سکونت کارفرما ماوا گزیند.
بعد از مدت کوتاهی به جهت وسواس شدیدی که برای ایفای نقش خود قائل است و نمی تواند به چیز دیگری بجز کشیک دادن و به زعم خودش محافظت کردن از کارفرما فکر کند ، تبدیل به یک کارتون خواب تمام عیار می شود، نیاز خود به خوردن و خوابیدن را به حدااقل می رساند، مواقع نامساعد جوی در سطل آشغال همان اطراف می خزد و از لابه لای در سطل آشغال که خوشبختانه خراب است و کیپ نمی شود بیرون را می پاید. از نظافت بکلی صرف نظر می کند و به هیچ چیز در اطراف خود بجز آنچه برایش استخدام شده توجه نمی کند.این زندگی آنقدر برای او جدی و مهم می شود که هویت پیشین خود را به کلی فراموش می کند.برای او که می نوشته بی آنکه شناخته شده باشد، زندگی می کرده بی آنکه دوست داشته شده باشد، از خیابان ها و کوچه ها رد میشده بی آنکه دیده شده باشد، این دیده شدن از سوی یک نفر دیگر، یک کارفرما، فرصت بسیار بزرگی است برای بودن.
 بعد از مدتی به دلیل احتیاج مبرم به پول سراغ پل استر واقعی می رود تا مبلغ چک را دریافت کند اما آنچه در می یابد این است که استاد دانشگاه و پدر کارفرما خودکشی کرده است، کارفرما غیبش است و چک بی محل بوده است، او تمام آن مدت مراقبت از خانه ای خالی را به دوش می کشیده و پرونده ای مختومه را دنبال می کرده است.
به خانه اش باز می گردد، صاحبخانه آن را اجاره داده.وسائلش، از آنها اثری نیست.کسی به دنبال او نمی گشته و کسی از نبودنش مطلع نشده است ،وجودش برای صاحباخانه، همسایه ها ، کارگزاری که رمانهایش را چاپ می کرده و حتی کارفرمایش هم اهمیتی نداشته.جریان داستان در نهایت کویین را تبدیل به ولگردی می کند که کار عبثی را پی گرفته بود اما برای این کار خودش را به رنج زیادی می اندازد، زحمت فراوانی می کشد و به کلی روی آن متمرکز می شود آنقدر که انجام اینکار برای او قابل اغماض نیست چون به او هویت بخشیده است.
داستان ماجرای زندگی شهری، چهارچوب های فردی، تنهایی انسان و بحران هویت است.هویتی که به جهات مختلف از جمله از میان رفتن بستگی های عاطفی و قلبی توسط خود فرد رو به زوال می رود و انسان را وا می دارد تا به هرچیزی که به او احساس بودن را عطا می کند به شدت تمسک جوید... حتی به چیزهایی که شاید وجود نداشته باشند.


 * شهر شیشه ای، پل استر، نشر افق، ترجمه شهرزاد لولاچی، 1985

اختراع انزوا را اگر بی توجه به اشارات متعدد و مشخص نویسنده به یهودیان و وجهه سازی برای یهودیت بخوانیم، سرشار است از عبارات آَشنایی که انگار جایی قبلا گفته شده است ، عباراتی که هر آدمی ممکن است در روزهای تنهایی و نخوت آنها را از زبان خودش بشنود.

"صبح همینکه بیدار میشد احساس می کرد روز دارد از دستانش بیرون می لغزد، حسی برای انجام کار ندارد، پیشرفت زمان را احساس نمی کند، حسش، بسته شدن درها و چرخانده شدن قفل هاست.فصل کاملا بی روزنی است، زمانی طولانی برای در خود فرو رفتن.گویی دنیای بیرون دنیای ملموس مواد و اجسام تماما از ذهن خود او نشات می گرفت.احساس می کند از درون رویداد ها سُر می خورد، مثل روحی حول وجود خودش پرسه می زند، انگار جایی در کنار خودش زندگی می کند، نه واقعا در اینجا، ولی نه در جای دیگر هم...(ص 108)"

 آغاز کتاب تصویر مردی است معمولی که پدر است،پدری که تنهایی اش به چشم فرزند آمده است، یا شاید بعد از مرگش این حد از انزوا عیان می شود.
"منزوی.اما نه به معنای تنها بودن.نه منزوی به آن شکل که ثورو(نویسنده آمریکایی) بود و خودش را تبعید کرده بود تا دریابد که کجاست، نه منزوی مانند یونس، که در شکم نهنگ برای نجات دعا می کرد.منزوی به معنای کناره گیر؛ به معنای مجبور نبودن به دیدن خود، به معنای مجبور نبودن به دیدن خودش که از سوی دیگران نگریسته می شود.ص 24"

 نویسنده بعد از مرگ پدرش با مردی مواجه می شود که چون دیگران است، پدر برای استر هم ، همان مرد نفوذ ناپذیر است که که برای همه پسران است.
"تنها کسی بود که تا به حال دیده ام موقع تعلیم رانندگی به دیگران نه عصبانی می شد و نه اعصابش به هم می ریخت.میشد ماشین را یک وری برانید به طرف تیر چراغ برق و او باز هم هیجان زده نشود.ص 92"

پدری که پس از مرگش برای فرزند خواندنی می شودو دیدنی و همه ی آن چیزهایی که در مورد هر مردی بدیهی است اما به سبب پدر بودن به زبان پسر نیامده است عیان شده و توصیف می شود، او نیز پدری است چون دیگر پدرانی که مردی را زندگی می کنند.
"ظرفیت پدرم برای طفره و گریز تقریبا نامحدود بود.او به خودش آزادی انجام هر کاری که دلش می خواست می داد، دزدکی رفتن به باشگاه تنیس، تظاهر به اینکه بازرس رستوران است برای آنکه غذای مجانی بخورد و تلاشی که برای فتوحاتش به کار می برد دقیقا همان چیزی بود که این فتوحات را بی معنا می ساخت...با نخوتی زنانه سن حقیقی اش را پنهان می کرد، درباره ی معاملات تجاری اش داستان ها می ساخت و درباره خودش صرفا غیر مستقیم حرف می زد.... هر وقت موقعیتی برایش زیادی سخت می شد، هر وقت احساس می کرد دارد مجبور می شود خودش را ابراز کند، با دروغ گفتن از زیرش در می رفت.ص 23"

در همین اثنا داستان زندگی خانواده ی پدری نیز برملا می شود، یک خانواده یهودی که به معنای واقعی کلمه در نسل قبل از نویسنده می تواند حق خانواده بودن را ادا کند،نه به سبب حوادث که رخ می دهد بلکه به سبب احساساتی که اعضا را به با هم بودن و برای هم بودن وا می دارد.
"احساسات پدرم انعطاف ناپذیر بود.او هرگز یک کلمه خلاف برادرهایش نمی گفت.باز هم، دیگری نه از روی اعمالش، که بر اساس چیزی که بود تعریف می شد.اگر یکی از برادرهایش به او بی احترامی می کرد یا کار ناخوشایندی از او سر می زد، باز هم پدر از او ایراد نمی گرفت.طوری می گفت او برادر من است که گویی این حرف همه چیز را توضیح می دهد.برادری اصل اول بود، قانونی بی چون و چرا.اصول دین همین یک بخش را داشت.مثل اعتقاد به خداوند، زیر سوال بردنش کفر محسوب می شد. ص 73"

عموهای نویسنده برادرانی اند همیشه برادر.پدرشان خیانتکار است، مادر زحمتکش و زیر فشار زایمان های مکرر ، رنج یهودی بودن و از شهری به شهری دیگر رفتن به شدت عصبی است و نهایتا این سبک زندگی منجر می شود به جنون آنی و قتل پدر، سپس تبرعه شدن مادر و وفاداری فرزندان به زن مو قرمزی که سالها رنج های اقتصادی و اجتماعی و فشارهای سیاسی را تحمل می کند و پنج پسرش را بزرگ می کند، وفاداری به مادر.

راوی این قسمت سوم شخصی است به نام آقای الف، در حقیقت نویسنده از بیرون به تنهایی خود نگاه می کند، برخوردهای تصادفی اش را نقل می کند، چیزهایی را به خاطر می آورد و بی آنکه تلاش کند اطراف خواننده را نیز خالی و خلوت می کند ، او یک جور سکوت عمیق با کلماتش برقرار می کند، چیزی که خود نیز در آن زیسته است، تنهایی که تنهایی نیست، زندگی کردن با خاطرات یک نفر دیگر است، نویسنده.نویسنده ای که نمی خواهد برای همیشه تمام شود.
"بود، دیگر هرگز نخواهد بود. به خاطر بسپار.ص 252"

داستان در واقع پرداختن هنرمندانه به خود است،وصف افکار انسانی که مجال اندیشیدن به سفر زندگی اش را پیدا می کند. ماجراهایی با عنوان، خاطره، حافظه، شانس، انزوا است، و اتاق. 
"خاطره همچون یک مکان ، همچون یک ساختمان، همچون رشته ای از ستون ها، قرنیز ها، رواق ها.بدن درون ذهن، انگار که در آنجا حرکت بکنیم، از مکانی به مکان دیگر برویم، و صدای قدم هامان وقتی که راه می رویم، و از مکانی به مکان دیگر می رویم.ص113"
"حافظه گاهی همچون صدا سراغ او می آید. صدایی است که درون او حرف می زند و لزوما مال خودش هم نیست.به آن نحوی با او حرف می زند که صدایی می تواند برای کودکی قصه بگوید و با این حال آگاهی این صدا مسخره اش می کند، یا به او امر و نهی می کند، یا صاف و پوست کنده فحشش می دهد.ص 176"
شانس،"نشانی تو همان ساختمانی است که من دوران جنگ ذر آن پنهان شده بودم...پدر هست، پسر هست، و جنگ هست.از ترس گفتن، و به یاد آوردن اینکه مردی که در آن اتاق کوچک پنهان شده بود، یهودی بود.ص 111"

زندگی از دید نویسنده مانند زیستن درون شکم نهنگ میشود،مانند آنچه برای یونس رخ می دهد، برای پدر پینوکیو، برای ون گوگ در اتاق خوابش و برای خیلی های دیگر، با تمام تفاوت هایشان.
"یونس فرار می کند.به عنوان مسافر سوار یک کشتی می شود.توفان شدیدی در می گیرد و ملوان ها می ترسند که غرق شوند.همه برای نجات دعا می کنند.اما یونس "در اندرون کشی فرود شده دراز شد و خواب سنگین او را در ربود". پس خواب به مثابه نهایت کناره گیری از دنیا.خواب همچون تصویری از انزوا.ابلوموف روی کاناپه اش لوله شد و در رویا خودش را در رحم مادرش دید.یونس در اندرون کشتی، یونس در شکم نهنگ.ص 178"

نویسنده به موضوعی پرداخته است که فارغ از مکان جغرافیایی ، مذهب، تمول مالی و ... او را می بلعد، تنهایی، آن چیزی است که گریبان بشر را می گیرد، و نویسنده، نقاش، راوی و هرکسی که توان بازنمایی اش را دارد انسان را از حس تنها بودن در این میان بیرون می آورد، انگار می خواهد بگوید تو نیز مانند دیگرانی، انگار می خواهد بگوید تنها تو نیستی که تنهایی، درون اتاق تنهایی خودت.
"با مقاطع طولانی ماندن در این اتاق ، معمولا می تواند آن را با افکارش پر کند، و این هم ظاهرا اتاق را از وضع غم انگیزش در می آورد، یا دست کم باعث می شود به آن توجهی نکند.هر بار بیرون می رود افکارش را هم با خودش می برد، و در طول نبودنش اتاق به تدریج از تلاش های او برای سکونت در آن خالی می شود.ص 106"

* اختراع انزوا ، پل استر، نشر افق، ترجمه بابک تبرایی، 1976